کارمند بانک

ایمان به اراده خالق هستی ، امانتداری ،دانایی ومتانت

کارمند بانک

ایمان به اراده خالق هستی ، امانتداری ،دانایی ومتانت

آخرین مطالب

روزانه به میزان زیادی با پول در ارتباط هستیم و از آن استفاده می کنیم و نبود آن به معنی این است که هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم. پول بسته به مبلغ درج شده بر رویش دارای ارزش های متفاوت است. در بسیاری از نقاط دنیا این قوانین ثابت هستند ولی بازهم مناطقی وجود دارند که از این قوانین پیروی نمی کنند و واحد پول های عجیبی دارند.

پول سنگی

بدون شک پول های جزایر سلیمان عجیب ترین پول دنیا و همچنین سنگین ترین و بزرگترین آن ها نیز هست. این پول به صورت سنگ های بسیار بزرگی است که در میان آن سوراخی وجود دارد. ارزش این پول ها به اندازه های آن است اما به تعبیری دیگر می توان تعداد افرادی که جانشان را به خاطر آن از دست داده اند را نیز به عنوان ارزش پول نام برد. این سنگ ها از دریا استخراج می شوند و در طی درست شدن و همچنین رسیدن آن به جزیره تعدادی آدم کشته می شوند.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۳
محمد منوچهری اردستانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۹:۲۷
محمد منوچهری اردستانی

گفت با کرب و بلا کعبه من از تو برترم

تو بیابانیّ و من بیت خدای اکبرم

 کربلا در پاسخش گفتا اگر تو خانه ای

من همه خون خدا می جوشد از بام و درم

کعبه گفتا مرد و زن بر گرد من آرد طواف

من مَطاف مسلمین از کِهتر و از مِهترم

کربلا گفتا چه گویی هر شب آدینه من

میزبان انبیا از اوّلین تا آخرم

کعبه گفتا انبیا بر گرد من گردیده اند

تو کجا و من کجا تو دیگری من دیگرم

کربلا گفتا که روح انبیا را کعبه ای است

آن منم، زیرا مزار زاده ی پیغمبرم

کعبه گفتا مرتضی در من به دنیا آمده

این شرافت بس، که من خود زادگاه حیدرم

کربلا گفتا علی بوده سه شب مهمان تو

من حسینش را گرفتم تا قیامت در برم

کعبه گفتا من صفا و مروه دارم در کنار

وصف اسماعیل باشد خاطرات هاجرم

کربلا گفتا منم در خیمه گاه و قتلگاه

سعیِ هفتاد و دو ثارالله را یاد آورم

کعبه گفتا چاه زمزم را کنار من ببین

سالها و قرن ها جوشد زدامان کوثرم

کربلا گفتا که زمزم را چه با خون حسین

زمزم تو آب و من خون خدا را ساغرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۲
محمد منوچهری اردستانی

وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یکفرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها میترسید.
یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی دیگر هم روی دستش نشسته بودند.مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلا غها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. میدانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلا غها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.
روزها به همین شکل گذشت. تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمیگیری؟ چطور بگیرم. من میترسم اونها با نوکشان من را تیکه تیکه کنند. خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمیکنند. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین میبرد و یک مترسک جدید در مزرعه میگذارد. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده سعی کن آنها را دور کنی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۷
محمد منوچهری اردستانی